خدایا آرزو را از او بگیر
حضرت مسیح (ع) در عبورش به پیرمرد قد خمیده ای رسید، مشغول شخم کردن بود با زحمت بیل به دست گرفته زمین را می کند. حضرت به حالش رقت کرد با این سن باید بازنشسته باشد، گوشه ای استراحت کند، بچه ها و بستگانش زندگیش را تأمین کنند با این مشقت کار می کند، دست بر دعا برداشت عرض کرد:
خدایا آرزو را از او بگیر.
فوراً پیرمرد بیل را انداخت، گوشه ای دراز کشید، آب هم جاری شد و کسی نبود آن را تنظیم کند، خلاصه حضرت مسیح (ع) مشاهده کرد وضع زراعت با این ترتیب خراب می گردد، عرض کرد خدایا مثل اینکه خواست خودت به مصلحت نزدیکتر بود، هر طور که خودت صلاح میدانستی بفرما. ناگهان پیرمرد برخواست بیل را به دست گرفت، آب را تنظیم کرد و خلاصه مشغول فعالیت شد. حضرت مسیح (ع) جلو رفت و پرسید، من دو کار مختلف از تو مشاهده کردم، سرگرم کار بودی، بیل انداختی، گوشه ای استراحت کردی ناگهان برخواستی و مشغول فعالیت شدی؟!
پیرمرد گفت: فکر مردنم افتادم که من معلوم نیست امروز بمیرم یا فردا چرا این طور جان بکنم لذا کنار کشیدم، بعد در این فکر رفتم که زنده زندگی میخواهد شاید به این زودی ها نمیرم.